javahermarket

آرامش
آرامش

بی پولی اومده سراغم...  

یکی دو هفتس شدیدا بی پول شدم فکر کنم چند روز یک هزاری فقط تو کیفمه اونم محکم چسبیدم خرجش نکنم خلاصه اینکه بی پولی خونه نشینی داره وقتی هم زیاد تو خونه بشینی دپرس می شی گرفتین چی می گم... آره دیگه ، یک سری اتفاقاتی هم هست همش از خونه نشینی نیست ولی چه کنیم باید ساخت ...

اول هفته ای رفتم ختم مامان دوستم خوب ناراحت شدم باباش هم خیلی سال پیش فوت کردند تنها شدطفلی مجردم که هست خدا ان شا الله از غم دلش کم کنه و بهش صبر بده ، خلاصه کلی اتفاق ریز و درشت به حالت خوشی یا ناراحتی آدم تو زندگی دامن می زنه...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 تير 1390برچسب:, توسط stoon |

سلام

هیچ خبر خاصی نیست منم کار خاصی نکردم فقط دیروز با ملینا و بابایی و خاله فرشته رفتیم بهشت رضا و خواجه اباصلت و برگشتیم ، یکمم بد اخلاقی کردم با همسری باور کنید تقصیر اونه بعضی وقتا خیلی ناراحتم می کنه... ولی چه کنم باید زندگی کرد دیگه.

راستی عیدتون هم پیشاپیش مبارک و التماس دعا

نوشته شده در تاريخ شنبه 25 تير 1390برچسب:, توسط stoon |

سلام دوستان

نمی دونم چرا دو سه روز حال حوصله ندارم بنویسم . چیز خاصی ام نشده ها همین طوری...

بگذریم ، دیروز همسری برگشت منم از سر کار که رفتم خونه بابایی اومد دنبالم و رفتم خونشون همسری خواب بود طفلی خسته بود، وقتی بیدار شد یکم صحبت کردیم و فیلم نگاه کردیم و خلاصه اینکه شب شد زود خوابیدیم و صبح هم من اومدم سرکار و همسری خسته همچنان خواب ...

گوشتونو بیارید نزدیک هیسسس اینجا همکارام دارند با هم بحث و جدل می کنند سر انجام یک کاری که از یکی گرفتن سپردن به اون یکی  خنده نداره ولی نمی دونم چرا بعضی از آدما این مدلی اند...

یکی هست اینجا خیلی خانم خوبیه ولی یک سری اخلاقای خاص داره مثلا نمی تونه یک چیزی بهش بگی الکی پیچ و تابش نده به گوش همه نرسونه مثلا از موضع خودش دفاع می کنه ولی باور کنید خودشونو اذیت می کنند من اغلب ساکتم و هیچی نمی گم آخه فردا باز با هم خوب می شن رو سیاهیش به فضوله می مونه...

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:, توسط stoon |

سلام

فعلا که خبر خاصی نیست ، همسری هنوز نیومده...

روزگار می گذرونیم و خدا رو شاکریم...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, توسط stoon |

سلام

یکی دو روز حال و حوصله نداشتم بنویسم، در کل اتفاق خاصی نیافتاده همه چی روزمره است غیر از اینکه همسری شنبه صبح رفت پادگان و نمی دونم چیکارا کرد و ظهربا یک سرباز ترک اومد خونه گفت اینجا غریب بوده آوردمش فردا صبح باید با هم بریم قوچان ، یک شنبه صبح هم رفتند قوچان دیشب اونجا موندند دیگه نمی دونم ... ما که نفهمیدیم چی شد ... !!!

خلاصه که همین دیگه توکل به خدا.

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, توسط stoon |

 

بِسمِ اللهِ الرَّحمن الرَّحیم.

 نادِ عَلیاً مَظهَرَالعَجائِب تَجِدهُ عَوَناً لَکَ فِی النَوّائِب لی اِلیَ اللهِ حاجَتی وَعَلَیهِ مُعَوَّلی کُلَّما اَمَرتَهُ وَرَمَیتَ مُنقَضی فی ظِللّ اللهِ وَیُضِلل اللهُ لی اَدعُوکَ کُلَّ هَمٍ وَغَمًّ سَیَنجَلی بِعَظَمَتِکَ یا اللهُ بِنُبُوَّتِکَ یامُحَمَّدَ بِوَلایَتِکَ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ اَدرِکنی بِحقِّ لُطفِکَ الخَفیَّ اللهِ اَکبَرُاَنامِن شَرِّ اَعدائکَ بَریءٌ اللهُ صَمَدی مِن عِندِکَ مَدَی وَعَلَیکَ مُعتَمِدی بِحقِّ إِیاکَ نَعبُدُ وَ إَِیاکَ نَستَعینُ یااَبالغَیثِ اَغِثنی یااَبَاالَحَسَنَین اَدرِکنی یاسَیفَ اللهُ اَدرِکنی یابابَ اللهِ اَدرِکنی یاحُجَّهَ اللهِ اَدرِکنی یا وَلِیَّ اللهِ اَدرِکنی بِحَقَّ لُطفِکَ الخَفیَّ یا قَهّارُتَقَهَّرتَ بِالقَهرِوَالقَهر ُفی قَهرِ قَهرکَ یاقَهارُ یاقاهِرَالعَدُوّ یاواِلیَ الوَلِیَّ یا مَظهَرَ العَجائِبِ یامُرتَضی عَلِیُّ رَمَیتَ مِن بَغی عَلَیَّ بِسَهمِ اللهِ وَسَیفِ اللهِ القاتِلِ اُفَوَّضُ اَمری اِلیَ اللهِ اِنَّ اللهُ بَصَیرٌ بِالعَبادِوَاِلحُکُم اِلهٌ واحِدٌ لااِلهَ اِلاّ هُوَ الرَّحمنُ الرَّحیمُ اَدرِکنی یاغیاثَ المُستَغیثیَنِ یا دَلیلَ المُتَحیِّرِینَ یااَمانَ الخائِفینَ یامُعینَ المُتَوَکِلینَ یا رَاحِمَ المَساکینَ یا اِلهَ العالَمَینَ بِرَحمَتِکَ وَصَلَّی اللهُ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَالِهِ اَجمَعین وَ الحَمدُ اللهِ رَبِّ العالَمینَ.

من این دعا رو خیلی دوست دارم ... اگه خوندید التماس دعا.

نوشته شده در تاريخ شنبه 18 تير 1390برچسب:دعا,نادعلی, توسط stoon |

سلام

همسری برگشت دیگه  نمی ره همین جا خدمت می کنه...

خیلی خسته ام،خوابم میاد...

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, توسط stoon |

دیشب ساعت 10 همسری رسوندیم راه آهن ... رفت، من و سعید هم برگشتیم خونه همسری،آخه بابایی اصرار کردند شب برگردم اونجا، تو راه برگشت گریه کردم ، سعید طفلی آهنگ گذاشته بود و آروم رانندگی می کرد ... منو رسوند و رفت، رفتم خونه صورتم رو شستم یکم صحبت کردیم و بعد خوابیدم صبح هم بابایی منو بردن خونه لباس عوض کردم و بعد هم رسوند سرکار... همین از صبح تا الانم یکی دوبار تلفنی با همسری صحبت کردیم ولی ز ظهر دیگه خبری ندارم که رسیده پادگان چکار کرده...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:, توسط stoon |

سلام

دیشب با همسری رفتیم خرید سوقات ، آخه فردا می خواد بره پادگان واسه یکی دو تا از آشناهایی که  تو پادگانند می خوادسوقات ببره ، بعدشم رفتیم خرید ها رو گذاشتیم خونه ما و رفتیم سمت کبابی و همون طرفا آبمیوه خوردیم و بعد هم کباب و رفتیم خونه من لباسای محل کارم رو پوشیدم که صبح یک راست برم سرکار و رفتیم خونه همسری ... امروز صبح هم ماشین نبود منو برسونه خودم با آژانس اومدم سرکار ، از صبح تا الان مشغول بودم الان سرم خلوت شد گفتم یک آپی بکنم.

خلاصه که داره می ره به نظرتون نگه می دارنش اونجا یا می گن بیاد؟؟

در هر صورت من می دونم بازم لطف خدا قرار شامل حالمون بشه ، من توکلم به خداست...

حسبنی الله و نعم الوکیل

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, توسط stoon |

سلام

چند وقتی می شه که یک گرفتاری واسه خانوادم پیش اومده، ذهنم خیلی درگیر شده. می دونید دیگه آدم هرچی بزرگتر می شه بیشتر مسائل خانواده رو درک می کنه و بیشتر غصه می خوره بچه که بودیم نمی فهمیدیم چی شده چی نشده ولی حالا...

حالا هم یک موضوعی پیش اومده همه به نحوی نگرانند مخصوصا مامان گلم که همیشه غصه ی هممون رو می خوره و سنگ صبور همست... ولی من می دونم خدای بزرگ یک بار دیگه لطفشو شامل حالمون می کنه و باز هم همه به آرامش می رسیم می دونم این بار هم مثل همیشه حواسش به هممون هست ... 

"الهی و ربی من لی غیرک"

نوشته شده در تاريخ شنبه 11 تير 1390برچسب:, توسط stoon |

بر خلاف شبهای دیگه دیشب زود خوابیدم ، صبح هم ساعت 6 صدای مامانم شنیدم می خواستن برن پیاده روی ولی نمی دونم چطور خوابم برده بود که چشمام رو باز کردم دیدم ساعت 7:25 باورتون نمی شه صورتم رو نشستم شانس آوردم بابام بود لباس تنش بود تازه از پیاده روی اومده بود منو رسوند تصورکنید من چطور آماده شدم که 7:30 ساعت زدم البته محل کار من به خونه نزدیک هست نه اونطور که 5 دقیقه ای بتونی برسی شانس آوردم آخه مسئول ما خیلی رو نیرو هاش حساسه... خلاصه یکمم از همسری دلخورم دیشب گفتم رسیدی خونه زنگ بزن اصلا خبر نداد ، حالا حقش هست اعصابشو بهم بریزم...؟؟ 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, توسط stoon |

سلام

گفته بودم همسری رفت، همون پنج شنبه ظهر زنگ زد گفت دارم میام...!!! اینجوری شده که ساعت 11 رسیده پادگان گفتن صبحانه بخورین و بعد رفته مدارکش رو نشون داده اونا هم 15 روز مرخصی دادن گفتن برو ... خودش رفته با یک سرهنگی صحبت کرده گفته 15 ام که برگردین دو سه روزه درجه می گیرین و برمی گردین شهرتون خدمت می کنید دیگه تا ببینیم چی میشه...

اینطوری شده که پنج شنبه ساعت 2 شب رسید.

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 تير 1390برچسب:, توسط stoon |

سلام

دیروز گفتم که همسری صبح رفت پادگان ، گفته بودن برین ساعت 3 بیایین ترمینال اونم با بابای من اومده بود خونمون و خوابیده بود ظهر من مرخصی گرفتم رفتم خونه مامانم ناهار درست کرده بود یکم خوردیم و یکم خوابیدیم ساعت 2:20 بابای همسری اومددنبالش منم از زیر قرآن ردش کردم و آب پشت سرش ریختیم که ان شاالله صاحب قرآن نگهدارش باشه... و  رفتیم تو راه هم با دو تا از دوستای قدیمیش قرار داشت اونا رو هم سوار کردیم و ترمینال و خداحافظی از دیروز تا الانم خبری ازش ندارم ... امیدوارم همه چی رو براه باشه و خدا نگهدارش...

بعدشم من و بابایی رفتیم خونه اونا شب هم موندم اونجا صبح هم بنده خدا منو رسوند سرکار...

یکم دلتنگی می کنم گاهی هم گریه اگه کسی سر به سرم بذاره یکم ناراحت می شم و دلم می گیره با این که می دونم شوخی می کنن ، خوب دل نازک شدم دیگه ... ولی من می دونم مثل همیشه خدا مراقبمون هست تو این همه مدت این بهم ثابت شده اینقدر هوامو داشته این بار هم همین طور... از خدا می خوام به همه ی کسایی که شرایط من رو دارن هم آرامش بده هم اینکه اوضاع رو براشون روز به روز بهتر کنه تا بعد متوجه بشن چقدر این روزا به نفعشون بوده الهی آمین.

خدایا خیلی دوست دارم  

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:, توسط stoon |

می دونی امروز چه روزیه؟

روز اعزام همسری ، صبح من رو رسوند و رفت تا خودشو معرفی کنه افتاده تهران البته واسه 2 ماه تا ببینیم چی می شه می برنش یا ...

حال و حوصله درست و حسابی ندارم یکمم گریه کردم، خیلی خودمو کنترل می کنم ولی گاهی دیگه دست من نیست... واسه هر دو تامون دعا کنید...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, توسط stoon |
.: Weblog Themes By LoxBlog :.