تو این چند وقت اتفاقاتی افتاد که...
بگذریم نتیجه اش شد موندن همسری تو پادگان قوچان حالا نه دائم ولی خوب زیاد نگه می دارنش...
مثلا دفعه قبل حدود 12 روز اونجا موند... من که می گم 60، 70 درصد تقصیر خودشه آخه یک اخلاقایی داره ...
بی خیال... حالا نمی دونم چی شده خیلی این روزا عصبی ام، البته می دونم این چند وقت یکی دو مورد بد جور من رو از کوره در برد ... نمی دونم برام دعا کنید
مامانم می گه خیلی عصبی شدی، آخه بی ربط هم به نبودن همسری نیست روزا رو یک جور می گذرونم سرم گرمه کاره ولی عصرا که می رم خونه تا شب بگی نگی قاطی ام...
ولی می دونم خدا پاداش صبر به صابران خواهد داد...
دیشب یک دوست خیلی قدیمی بهم زنگ زد ...
یادم افتاد چقدر بی معرفت و سرد شدم نسبت به همه...
چی نمی دونم من اینجوری شدم یا زمونه منو اینجوری کرد.. دوستم می گفت الان مد شده همه گرفتارند، نمی دونم شاید حق با اون بود ولی شما اگر بدونید ما چه روزایی رو با هم داشتیم و حالا اینهمه دور از هم...
دوست ندارم خودم به آدمای گرفتار تشبیه کنم از این حالتم بدم میاد ولیدرستش می کنم ...
خواستن توانستن است