javahermarket

آرامش
آرامش

من پنج تا آرزو دارم...

یا به عبارتی ... به جز اون چیزی که خدا جون هر روز و هر لحظه بهم هدیه میده ... 5 تا خواسته مهم دارم...

می نویسم تا وقتی براورده شدن از دیدن این صفحه خوشحال بشم ....

که خدا جونم آرزومو برآورده کرده...

خدایا اول فرج امامون رو برسون که اگه بیاد به جون خودم همه چی حل میشه ...

حتی بزرگترین دردها به جون مادرم آرامش میاد تو این زندگی های بی آرامش...

التیام همه نوع و همه جور گرفتاری و نا امنی بیا...

1 - مربوط به مساله ..... امین ، دوست دارم زودتر از اونچه فکرش رو میکنم برام حلش کنه ... که میکنه می دونم.

2- مربوط به مساله ....... مرضیه است. دوست دارم چشمامو ببندم باز کنم ببینم درست شده و میشه... به خوبی و خوشی.

3- مربوط به مساله .......منصوره است. دوست دارم تموم بشه و وارد روزهای شکوه و آرامش بشه .

4- مربوط به مساله ...... حجت. خدایا تنها کسی که میتونه کاری بکنه تویی  .... اصلا نا امید نیستم.

5- نسبت به چهارتای دیگه کمتر اهمیت داره ولی داره ... لقمه حلال از یک شغل آبرومند برای ....

و هزار هزار آرزوی ریز و درشت... که می دونم به زودی برآورده میکنی...

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 6 خرداد 1395برچسب:آرزو,امام زمانم,آرامش, توسط stoon |

اندکی صبر سحر نزدیک است...

همین هفته ی پیش بود ....

روز یکشنبه بیست و نه فروردین هم مامان هم بابام تو یک روز و حدودا یک ساعت عمل جراحی داشتن...

و من داغون ...

و امروز بیشتر از هر وقت دیگری خدا رو شاکرم...

ممنوننتم ممنونتنم ممنونتم....

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 8 ارديبهشت 1395برچسب:, توسط stoon |

تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی

اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور

از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار

فیروزه و الماس به آفاق بپاشی

ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار

هشدار که آرامش ما را نخراشی

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم

اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 26 فروردين 1395برچسب:, توسط stoon |

دیروز یک نفر دیگه به جمع ما اضافه شد...

خدا به داداشم یک دختر داده ...

اسمش.... فکر کنم صدف بزارند....

از خدا می خوام فقط عاقبت به خیرش کنه...

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 25 آبان 1394برچسب:, توسط stoon |

روزگار غریبیه...

آدم خودش با خودشم غریبه...

همه سرشون به کار و زندگی و گرفتاریه خودشونه...

فکر کن دو تا دختر خاله ، دختر دایی سالها همدیگرو نمی بینند...

آخه ما دلمون به چی خوش باشه سرمون تو لاک خودمون کردیم مثل ... داریم مثلا زندگی می کنیم...

این اسمش همه چی هست به جز زندگی.... بگم ها خودمون کردیم که لعنت بر خودمون...

یک عروسی دعوتم مثل احمق ها افتادیم دنبال آرایشگاه و کوفت و زهر مار هر کدومم خدا تومن قیمت...

داشتم فکر می کردم نمی شد مثل آدم همه ساده می رفتیم جز عروس بعد این همه پول که هرکسی خرج خودش می کنه رو بزنیم به زخم کسی یا همون عروس داماد یا یک بدبخت دیگه ای که نون شب نداره...

به این می گن بدبختی ...

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 1 مرداد 1394برچسب:, توسط stoon |

بازم داره تعطیلات خرداد می سه...

از این روزای تعطیلات ارتحال امام و قیام 15 خرداد خاطره خوبی ندارم...

وقتی فکرشو می کنم حالم بد می شه...

خدا رو شکر که روز اولش تولد آقاست...

دعا کنید یک اتفاق خوش جایگزین بشه...

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 11 خرداد 1394برچسب:, توسط stoon |

نه می شه نوشت ...

نه می شه ننوشت...

حال این روزامه...

یک آرزویی دارم دعا کنید ...

نیمه شعبان نزدیکه  ...

از اونایی که به صاحب اون روز نزدیکن خواهش می کنم برای حاجتم دعا کنید...

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 خرداد 1394برچسب:, توسط stoon |

دیشب واسه ملینا شوهرش تو یک باغ تولد گرفت...

طفلی امین خیلی زحمت کشید...

بد نبود...

خدا رو شکر به خوبی و خوشی گذشت...

نوشته شده در تاريخ شنبه 29 فروردين 1394برچسب:, توسط stoon |

می خواستم چیزی بنویسم... اما رشته افکارم بهم ریخت ،

الان که فکر می کنم می بینم قادر به نوشتن نیستم..

خوب باشید...

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 27 فروردين 1394برچسب:, توسط stoon |

باید یک فکری به حال خودم بردارم...

اینجوری نمیشه...

مثل همیشه کمکم کن...

نوشته شده در تاريخ شنبه 27 دی 1393برچسب:, توسط stoon |

ملینا هم عقد کرد...

چهارشنبه شب رفتیم حرم عقد بالا سر حضرت...

پنجشنبه هم ظهر رفتیم محضر بعدش ناهار با مهمونا رفتیم رستوران ناهار... جاتون خالی ...

بعدش رفتیم خونه بزن برقص و میوه شیرینی ...

دیشب هم با شوهرش رفتن مسافرت...

ان شاالله خوشبخت بشه...

نوشته شده در تاريخ شنبه 13 دی 1393برچسب:, توسط stoon |

امشب کلاس سنتور دارم ... تمرین نکردم...

اخر هفته عقد ملیناست ... مانتو می خوام ....یک پیراهن می خوام...و و و

هیچی ام پول ندارم ....

دوست ندارم بگم بی پولم و بنالم و از این کارا ولی شده دیگه...

خدایا ولی تو دارم انگار همه چی دارم ...

خدایا تو رو دارم آرامش دارم...

نوشته شده در تاريخ شنبه 6 دی 1393برچسب:, توسط stoon |

دیشب واسه ملینا جواب دادن...

یعنی خانواده داماد اومدن یک برگه ای نوشته بودیم امضا کردن و رفتن...

دعا کنید خوشبخت بشه...

نوشته شده در تاريخ شنبه 6 دی 1393برچسب:, توسط stoon |
 
هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات:
یک: قضاوت دیگران تاثیری بر زندگی من ندارد.
دو: مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند.
سه: من مسول اصلاح یا تربیت دیگران نیستم.
چهار: از کسی در برابر لطفی که به او می کنم توقعی ندارم و گرنه این لطف را در حق او نمی کنم.
پنج: کسانی که رفتارناجوانمرادنه با من داشته اند توسط کاینات مجازات خواهند شد هرچند که من هرگز متوجه این نشوم.
شش: دنیا سخاوتمند تر از آن است که موفقیت کسی راه موفقیت مرا تنگ کند.
هفت: ملاک من رفتار شرافتمدانه و انسانی است نه مقابله به مثل.
 
این متن رو امروز یکی واسم میل زده بود...
منم پرینتش گرفتم یکی گذاشتم زیر شیشه ی میز کارم...
یکی هم می خوام ببرم خونمون بزنم به آینه اتاقم...
واسه یک نفر هم میلش کردم...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 26 آذر 1393برچسب:, توسط stoon |

یک چند وقتیه که دارم... سنتور یاد می گیرم، خوب...

یکم سخته ولی با تمرین یاد می گیری...

چیزی که هست من زیاد وقت آزاد ندارم...

ولی دارم لنگون لنگون پیش می رم...

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 26 آذر 1393برچسب:, توسط stoon |

پریشب نمی دونی چه حالی داشتم...

داغون از اون شبایی بود که اگه اراده می کردم اشکام می ریخت...

داغون یاد مرضیه افتاده بودم یاد این همه اتفاق...

این فکرا آدم رو خراب می کنه...

همون لحظه از ته دل خواستم کاش نت داشتم تو خونه یکم می نوشتم...

حالا بهترم و... خدا رو بارها و بارها شکر...

ولی منتظر اون روزهای خوشم که گفتی بعد از سختی میاد...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 25 آذر 1393برچسب:, توسط stoon |

 

تو معبود منی بگذار داد از دل بگیرم
پناهم ده كه بر سقف حرم منزل بگیرم
تو دریایی و من تنها غریق مانده در باران
تو فانوس رم شو تا ره ساحل بگیرم
.

.

.

.

تو میگفتی صدایم كن ز سوز سینه هر شب
صدایت میزنم اما رسی آیا به دادم

 

 

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 20 شهريور 1393برچسب:, توسط stoon |

صدف هم عروس شد دیگه

پنجشنبه پیش دو شب قبل تولد امام رضا علیه السلام عقد کردند...

ان شا الله خوشبخت بشه...

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 20 شهريور 1393برچسب:, توسط stoon |

همسری ، هفته پیش که تعطیلات بود واسه عید فطر

رفت مغازه شوهر خاله اش کمک ...

از بعد تعطیلات یعنی از جمعه شنبه زانو درد شد در حدی که دیگه نمیتونست راه بره...

از اون روز تا دیشب حدودا یک هفته میشه...

دوتا دکتر رفتیم دیشب هم یک ام ار آی داده جوابش امروز آماده می شه

ولی دیروز یک دکتر خوب بردمش امیر شهریار آریامنش

گفتند چیزی نیست به خاطر فشار کار با استراحت و این حرفا و یکم آمپول و دارو بهتر میشه.

خداروشکر

ولی این یک هفته خیلی سخت بود... از دیروز یکم خاطرم راحت شده .

خدایا خودت همه مریضا رو شفا بده خیلی بده مریضی هم واسه خود مریض هم اطرافیان

مخصوصا بچه های مریض مخصوصا اونایی که اوضاع مالی درست و حسابی ندارند ...

خدایا شکرت

ما از همون روزا اومدیم خونه پدرشوهرم مستقر شدیم چون هم آسانسور داره هم دستشویی فرنگی

آخه خونه ی ما طبقه ی چهارم بدون آسانسور.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:, توسط stoon |

ماه مبارک هم تموم شد...

امروز دیگه روز آخر ...

قبول باشه...

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 6 مرداد 1393برچسب:, توسط stoon |

مرضیه ...

امروز یک چیزی واسم ایمیل کرد گفت خیلی خوشگل گوش کن...

بیشرف متنش رو هم فرستاده بود ...

کار کردم میزم از اشک شسته نشد... داغونم کرد .

سرم درد گرفت ...

ماه رمضونه من روزه نیستم رفتم آبدارخونه یک چایی خوردم ...

بهترم .

و امیدم به توست ....

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 تير 1393برچسب:, توسط stoon |

دیروز حجت اومد خونمون ...

بچه داغون بود می دونی که بابت منصوره و مرضیه خیلی بهم ریختست ...

شاید 10 کلمه هم حرف نزد از سر کار میومد. یک چیزی خورد و همونجا جلو تلویزیون خوابید...

دلم بیشتر گرفت ...

اما من می دونم بعد از هر سختی آسانیست اینو خودت وعده دادی... مگه نه...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 7 خرداد 1393برچسب:, توسط stoon |

امروز منصوره زنگ زد باز افکارم رو بهم ریخت این وسط دلم برای پدر و مادرم می سوزه...

نه اینکه فراموشش کرده باشم نه فقط وقتی خبری ازش نیست خیلی مثل الان قاطی نمی کنم...

خانوم عظیمی هم همون موقع اومد واسه نظافت اتاق خانوم خیلی خوبیه اینجا از همکارای خدماتیمونه...

یک خواب دیده بود تعبیرش خوب نبود... خودشم می دونست از همه بدتر که خوابش تعبییر شده بود...

نگران دخترشه، گرفته بود، اونم حالم رو بدتر کرد... یکم اشک لازم دارم...

مرضیه یک تومن آخر وکیل رو هم ریخت...

خدایا ...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 فروردين 1393برچسب:, توسط stoon |

هیچی دیگه...

دوباره روز از نو روزی از نو.... اومدیم سرکار یک 4 ، 5 روزی می شه از تعطیلات تقریبا 20، 23 روزه برگشتیم.

الهی به امید تو ...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, توسط stoon |

داره بوی عید میاد...

قبل ترها عید که میشد همش شادی بود.... یا دوره زمونه واسه همه عوض شده یا واسه آدمهایی که بزرگ می شن، خلاصه نمی دونم...

فقط آرزو می کنم همه دلشاد بشن... دل پدر و مادرای زحمت کش شاد بشه... دل آدم های دل خسته شاد بشه....

دعا کنید خانواده ی منم دلشاد بشن...اللهی آمین

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 22 اسفند 1392برچسب:, توسط stoon |

هوا ملس شده

چند هفته ای می شه ، عاشق این هوام ...

هوای سرد ملس .... نه انگشتات یخ می زنه تو کفش نه آب تو کفشت می ره و نه ....

فقط سرد... با یک دست لباس گرم و یک جفت دستکش سرما به بدنت نفوذ نمی کنه ولی وای وای وای چه حالی می ده سرماش رو پوست صورتت...

دیونه ی این هوام  ...

دیونه ی شبهای طولانیشم...

دیونه ی آرامش پاییزم...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, توسط stoon |

تو پیچ وتاب این زندگی کاش یادمون نره که نباید از راه بلد این مسیر فاصله بگیریم...

باید گهگهای دعوتش کنیم خونمون کنار بشینیم و فقط گوش بدیم ...

اگه خوب هواسمون رو بدیم خوب مسیر رو پیدا می کنیم...

خودت هوامونو داشته باش.

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, توسط stoon |

خدایا من که می دونم آخرش خیلی خوب تموم می شه....

فقط صبرشم به خانواده و خواهرم بده...

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, توسط stoon |

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم ...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 آذر 1392برچسب:, توسط stoon |

رفتم شمال دو روز اومدم سرکار جاتون خالی...

رفتیم کمپ شرکت نفت با خانواده خانوم معاونی و خاله ماری... بگذریم

دلم روشنه خیلی امیدوارم خدا جون...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, توسط stoon |

این روزا روزهای امتحان ناامیدی از درگاه توست

و من

ناامید نمی شوم...

من ایستاده ام

در کنار تو

و صدایت می کنم

و تو

حتما

اجابت می کنی

 

 

 

مرضیه

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 11 تير 1392برچسب:اجابت, توسط stoon |

 

خدایا شکرت

نوشته شده در تاريخ شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط stoon |

سلام

می دونید تو این فاصله که نیومدم چه همه اتفاق افتاده و من اونقدر گرفتار بودم که نتونستم بیام بگم که.... ما یعنی من و همسرم 29 بهمن ماه جشن عروسی گرفتیم ...

حالا شما حساب کن ببین من چه همه کار داشتم ...

ان شاالله همه ی جونا این روزا رو به خوبی تجربه کنند.

نوشته شده در تاريخ شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط stoon |

بود آیا که در میکده ها بگشایند

گره از کار فرو بسته ی ما بگشایند...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, توسط stoon |

 

نمی دونم دیروز بود یا روز قبل تر ... تو ذهنم یک چیزای مبهمی از گذشته های خیلی دور  میومد و می رفت در حد چند ثانیه بود ولی خیلی دلنشین بود ، دلیلشو هنوزم نفهمیدم ...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, توسط stoon |

مانتو خریدم واسه محل کارم...

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 18 آذر 1391برچسب:, توسط stoon |

 

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, توسط stoon |

ناخن هام بلند شده ولی نمی گیرمشون، یک انگشتر بدل ولی خوشگل دستم کردم فکر کن...

می خوام برم مانتو فرم واسه محل کار بخرم ولی ... می خوام برم دکتر ولی ... می خوام برم از داروخونه قرص بخرم ولی ... نه حالشو دارم نه وقتشو دارم نه ماشین که تو این سرما ... نه  پولشو...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, توسط stoon |

 

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, توسط stoon |

آتش که در جانت بیافتد ...

یا علی ادرکنی یا علی ادرکنی یا علی ادرکنی

آرامم کن...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, توسط stoon |
.: Weblog Themes By LoxBlog :.