در مقامي كه اوست جاي هيچ گله اي نيست...
خدايا من فقط تو رو دارم و از رحمتت نا اميد نمي شم
از ازل تا ابد دستم تو دستاي توست
دوستت دارم خدا جون
خدايا تو همه ي داشتن ها و نداشتن هاي مني...
خدايا قلبم رو از روح خودت لبريز كن
اللهي و ربي من لي غيرك
زمان داره به سرعت ميگذره...
انگار همين ديروز بود عموي همسري فوت كرده بود... همه درگير بودند از طرفي هم حال مادر همسري خوب نبود و گرفتاري ها چند برابر شده بود... پنج شنبه سالگرد عموي همسري رو گرفتند يعني يك سال گذشت؟؟؟
جمعه هم سالگرد بابا بزرگ سعيد بود ... خلاصه اين دو روز رفتيم واسه مراسم اين بندگان خدا كه ان شاالله همه ي رفتگان رو خدا بيامرزه...
عيد غديرتون مبارك ...
روز عيد هم گذشت ، وقتي روزا مياد و ميگذره حس غريبيه ... از چند وقت پيش مرتب تقويم نگاه مي كردم و لحظه شماري واسه روز عيد و تعطيلي ولي به همين زودي گذشت ...
كار خاصي ام نكردم صبح كه همسري و باباش اومدند خونه ما البته بگم كه همسري از صبح زود مي خواست بياد ولي نيومد و يك كوچولو هم واسه اينكه منو منتظر گذاشته بود حرفمون شد... بعد من و همسري رفتيم خونه همسري و شب هم به اسرار همسري رفتم عروسي زهرا ... يك ساعتي موندم و اومدم طفلي دوستم،
ديگه از اون همه سر زندگي و نشاط خبري نبود البته ديگه جاي گلايه و شكايت نيست رسم روزگار...بعدشم وقتي آدما بزرگ مي شن كم كم از اون حال و هواي شيطنت دور مي شن...
ديگه داره رسما مي ره سر خونه زندگيش الهي خوشبخت بشه...
اين روزها خيلي حس ندارم
مامانم بيمارستان حالش خوب نبود رفت دكتر اونم فرستادش بيمارستان واسه چك آپ و انجام يك سري آزمايش و از اينجور چيزا از چهارشنبه شب خونه نيست باور مي كنيد اصلا رقبتي به خونه رفتن ندارم ... اصلا حوصله ي هيچ كاري رو ندارم ديروز سور ازدواج يكي از بچه هاي فاميل همسري بود تو پديده گرفته بودند به بدبختي خودم و جمع و جور كردم رفتم يعني اگه باباي همسري اصرار نمي كرد اصلا دلم نمي خواست برم ...
ديگه اينكه ديشب محسن با خانومش اومدند دور هم بوديم ولي حال و هواي مناسبي نداشتم.