اين روزها خيلي حس ندارم
مامانم بيمارستان حالش خوب نبود رفت دكتر اونم فرستادش بيمارستان واسه چك آپ و انجام يك سري آزمايش و از اينجور چيزا از چهارشنبه شب خونه نيست باور مي كنيد اصلا رقبتي به خونه رفتن ندارم ... اصلا حوصله ي هيچ كاري رو ندارم ديروز سور ازدواج يكي از بچه هاي فاميل همسري بود تو پديده گرفته بودند به بدبختي خودم و جمع و جور كردم رفتم يعني اگه باباي همسري اصرار نمي كرد اصلا دلم نمي خواست برم ...
ديگه اينكه ديشب محسن با خانومش اومدند دور هم بوديم ولي حال و هواي مناسبي نداشتم.
نظرات شما عزیزان: